راسخي لنگرودي

ساخت وبلاگ
در دنیای امروز که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی در تمام زوایای زندگی ما نفوذ کرده و می-رود چون لشکری قدرتمند همه ذهن و ضمیر ما را در اشغال خود درآورد، داشتن دغدغه‌ای به نام کتاب کاغذی شاید برای برخی شگفت‌انگیز هم باشد.«یادداشت‌های یک کتاب‌باز!»نوشته: احمد راسخی لنگرودیناشر: همرخ؛ چاپ اول، پاییز 1402200 صفحه، 165000 تومان****در دنیای امروز که فضای مجازی و شبکه‌های اجتماعی در تمام زوایای زندگی ما نفوذ کرده و می-رود چون لشکری قدرتمند همه ذهن و ضمیر ما را در اشغال خود درآورد، داشتن دغدغه‌ای به نام کتاب کاغذی شاید برای برخی شگفت‌انگیز هم باشد. چه شگفت‌انگیز و چه غیرشگفت‌انگیز، اما هستند کسانی که همچنان از این یار مهربان قدیمی با همان سیمای همیشگی‌اش رابطه‌ای تنگاتنگ دارند. در مخیله‌شان هم نمی‌گنجند روزی از آن جدا شوند. چراکه تنها کتاب کاغذی را کتاب می-دانند. اصالتی برای کتاب غیرکاغذی قایل نیستند. کتاب الکترونیکی را فاقد صورت انسانی می‌دانند؛ عاری از جسم، شکل و شمایل. انگار مزاحمی است که می‌خواهد لذت خواندن را از آنها بگیرد. این درست که کتاب الکترونیکی حجم و وزن فیزیکی ندارد، قابل دسترس‌تر است، برای ما اصلا بار اضافی‌ ایجاد نمی‌کند. در این خانه‌های قوطی کبریتی فضایی را اشغال نمی‌کند. برخلاف کتاب کاغذی هزینه‌ای نیز به کتابخوان تحمیل نمی‌کند. درنتیجه، می‌توان هزاران و حتی میلیون‌ها صفحه کتاب را در تلفن همراه یا تبلت خود ذخیره کرد و با خود همه جا همراه داشت، وقت و بی‌وقت به سراغش رفت، اما با تمام این اوصاف کتاب کاغذی برای این افراد نقش و جایگاه دیگری دارد. از شان و منزلت دیگری برخوردار است. این عده خوشتر آن دارند که هیئت کتاب را ببینند. در برابرشان عرض اندام کند. آن را مثل سایر اسباب راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 74 تاريخ : چهارشنبه 24 آبان 1402 ساعت: 18:12

پاییز بود آن شب. هوا بارانی بود. کمی باران می­آمد، اندکی بعد قطع می­شد. مثل نفس­های مادر در واپسین ساعات عمر. با چشمانی بسته و دهانی باز، یکهو صدای نامفهومی از او شنیده می­شد. شهادتین جاری می­کرد گویا. با کمی دقت می­شد حدس زد این را. شاید هم همان عبارت عیسی را با خود زمزمه می­کرد: «ایلی ایلی لماسبقتنی». الهی الهی مرا چرا رها کردی؟! و شاید هم کسی را می­خواند. مرگ بود که آن را می­خواند؟! یعنی از او می­خواست که او را هر چه زودتر ببرد؟ مثل این سال­ها که سایه به سایه این فرشته نجات را دنبال می­کرد؛ «چرا مرگ سراغم را نمی­گیرد؟ خلاصم نمی­کند؟ خسته شدم از این زندگی لعنتی.» خواسته اش چقدر برایم سنگین بود.در سال­های آخر این خواسته او بود. پیش از این از مرگ می­ترسید، خیلی هم می ترسید، این اواخر اما نه، اصلا. مدام این فرشته نجات را می­خواند. این فرشته هم که به او میدان نمی­داد. سوی خود می­رفت. از او دور می­شد. با دورشدنش زجرکشش می­کرد. به قول هدایت: «چه می­توان کرد وقتی که مرگ هم آدم را نمی­خواهد، وقتی که مرگ پشتش را به آدم می­کند، مرگی که نمی­آید و نمی­خواهد بیاید! چه هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی­خواهد و پس می­زند!»اما او رفت. برای همیشه رفت. چیزی که خودش می­خواست. صورتش سفید شده بود هنگام مرگ. همه چیز خبر از رفتنش می­داد؛ آن دهان و چشمان بسته، آن زمین گیر شدن لرزش ­های پا و پرش­های چانه، آن قلب از تپش افتاده؛ همه و همه.و از این پس من می­مانم با آن برگ­های زرد پاییزی درختان حیاط، و آن خاطرات سر به مهر در شصت و پنج سال با او بودن. شصت و پنج سال چیز کمی نیست! راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 41 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 14:58

پاییز بود آن شب. هوا بارانی بود. کمی باران می­آمد، اندکی بعد قطع می­شد. مثل نفس­های مادر در واپسین ساعات عمر. با چشمانی بسته و دهانی باز، یکهو صدای نامفهومی از او شنیده می­شد. شهادتین جاری می­کرد گویا. با کمی دقت می­شد حدس زد این را. شاید هم همان عبارت عیسی را با خود زمزمه می­کرد: «ایلی ایلی لماسبقتنی». الهی الهی مرا چرا رها کردی؟! و شاید هم کسی را می­خواند. مرگ بود که آن را می­خواند؟! یعنی از او می­خواست که او را هر چه زودتر ببرد؟ مثل این سال­ها که سایه به سایه این فرشته نجات را دنبال می­کرد؛ «چرا مرگ سراغم را نمی­گیرد؟ خلاصم نمی­کند؟ خسته شدم از این زندگی لعنتی.» خواسته اش چقدر برایم سنگین بود.در سال­های آخر این خواسته او بود. پیش از این از مرگ می­ترسید، خیلی هم می ترسید، این اواخر اما نه، اصلا. مدام این فرشته نجات را می­خواند. این فرشته هم که به او میدان نمی­داد. سوی خود می­رفت. از او دور می­شد. با دورشدنش زجرکشش می­کرد. به قول هدایت: «چه می­توان کرد وقتی که مرگ هم آدم را نمی­خواهد، وقتی که مرگ پشتش را به آدم می­کند، مرگی که نمی­آید و نمی­خواهد بیاید! چه هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمی­خواهد و پس می­زند!»اما او رفت. برای همیشه رفت. چیزی که خودش می­خواست. صورتش سفید شده بود هنگام مرگ. همه چیز خبر از رفتنش می­داد؛ آن دهان و چشمان بسته، آن زمین گیر شدن لرزش ­های پا و پرش­های چانه، آن قلب از تپش افتاده؛ همه و همه.و از این پس من می­مانم با آن برگ­های زرد پاییزی درختان حیاط، و آن خاطرات سر به مهر در شصت و پنج سال با او بودن. شصت و پنج سال چیز کمی نیست! راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 14:58