پاییز بود آن شب. هوا بارانی بود. کمی باران میآمد، اندکی بعد قطع میشد. مثل نفسهای
مادر در واپسین ساعات عمر. با چشمانی بسته و دهانی باز، یکهو صدای نامفهومی از او شنیده میشد. شهادتین جاری میکرد گویا. با کمی دقت میشد حدس زد این را. شاید هم همان عبارت عیسی را با خود زمزمه میکرد: «ایلی ایلی لماسبقتنی». الهی الهی مرا چرا رها کردی؟! و شاید هم کسی را میخواند. مرگ بود که آن را میخواند؟! یعنی از او میخواست که او را هر چه زودتر ببرد؟ مثل این سالها که سایه به سایه این فرشته نجات را دنبال میکرد؛ «چرا مرگ سراغم را نمیگیرد؟ خلاصم نمیکند؟ خسته شدم از این زندگی لعنتی.» خواسته اش چقدر برایم سنگین بود.در سالهای آخر این خواسته او بود. پیش از این از مرگ میترسید، خیلی هم می ترسید، این اواخر اما نه، اصلا. مدام این فرشته نجات را میخواند. این فرشته هم که به او میدان نمیداد. سوی خود میرفت. از او دور میشد. با دورشدنش زجرکشش میکرد. به قول هدایت: «چه میتوان کرد وقتی که مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتی که مرگ پشتش را به آدم میکند، مرگی که نمیآید و نمیخواهد بیاید! چه هولناک است وقتی که مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند!»اما او رفت. برای همیشه رفت. چیزی که خودش میخواست. صورتش سفید شده بود هنگام مرگ. همه چیز خبر از رفتنش میداد؛ آن دهان و چشمان بسته، آن زمین گیر شدن لرزش های پا و پرشهای چانه، آن قلب از تپش افتاده؛ همه و همه.و از این پس من میمانم با آن برگهای زرد پاییزی درختان حیاط، و آن خاطرات سر به مهر در شصت و پنج سال با او بودن. شصت و پنج سال چیز کمی نیست! راسخي لنگرودي...
ما را در سایت راسخي لنگرودي دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rasekhi1337o بازدید : 36 تاريخ : سه شنبه 16 آبان 1402 ساعت: 14:58